دوست دارم دنیا را هم در اوج ترک کنم ، رانت نگرفته ام
به گزارش مجله نماشو، با همان لحنی که همه می شناسیم، صاف و ساده می گوید: تا به حال خیلی حرف زدم. از تجربه ها، گذشته و ... به زبانم می آید که؛ آنچه شما تجربه کردید، خاطرات ما را ساخته.
به گزارش خبرنگاران به نقل از روزنامه خبرنگاران ، اصلا شما جای ما! همین حالا در روزگار فراموشی ها، یک خداداد عزیزی بگو، ببین چه تصویرهای درخشانی در تاریک خانه فکر ظاهر می شوند و لبخند چطور زیر این ماسک های چند لایه، تنفس را برای مان آسان تر می کند. آقای عزیزی! از اول تیر که نمی توانیم بی حرف بگذریم. پنجاه سالگی بر شما که این پنج روزه عمر را دریافته اید و بر ما مبارک! اینها را نمی گویم. می گذارم برای نوشتن. در مورد ویژه نامه جا م جم توضیح می دهم. خلاصه این که گرچه سن، فقط یک عدد است اما از یک جایی به بعد، تولدها سرشارند از خاطرات.
همیشه می گویید: هر دو روی سکه را دیدم.
بله. با همه تفاوت ها و فراز و نشیب ها. روی سخت سکه، خودش را به من زود نشان داد. 17 سالگی نقطه عطف زندگی ام بود. روی سخت زندگی را تا قبل از آن دیدم. بعد از 17 زندگی کم کم شیرین شد و اعتقاد دارم دعای پدر و مادر لطف خدا را شامل حالم کرد. اما حسرت از دست دادن مادرم، وقتی تازه داشتیم به روزگار خوش نزدیک می شدیم تا همیشه با من است.
یک اسطوره ورزشی تا پنجاه سالگی به بیشتر آرزوهای بزرگش می رسد اما احتمالا هنوز هم چند تا آرزوی کوچک به جای مانده.
خدا را شکر، به هر چه خواستم رسیده ام. دلم گرم است به وجود پدرم. فرزندانم، سه خاطره شیرین زندگی ام. خانواده ام. محبت مردم و فقط یک آرزو به جای مانده؛ من از 17 سالگی روی پای خودم راه رفته ام. دستم را پیش کسی دراز نکرده ام. رانت نگرفته ام. سرم را مقابل کسی خم نکرده ام. می توانستم تا حدود 37 سالگی فوتبال را ادامه بدهم اما ترجیح دادم در 34 سالگی خداحافظی کنم. زندگی را همین طور می خواهم. دوست ندارم وقتی به 70 سال و سراشیبی عمر برسم نیازمند دیگری باشم. از خدا می خواهم مثل فوتبال، دنیا را هم در اوج ترک کنم.
ما که هنوز از آن نسل بی تکرار و خاطره ساز انتظارها داریم، برای کشف استعداد، ساختن نسل های بعد و... به نظر شما، از آکادمی کیا در تهران تا آکادمی خداداد در مشهد چقدر راه است؟
آکادمی کیا بعد از 7 سال توانسته بازیکنانی را به تیم ملی نونهالان و نوجوانان اضافه کند و همین نشان می دهد که کار خوب اجرا شده است. استعدادیابی زمان می خواهد. آکادمی ما تازه تأسیس است اما همان رویه را داریم. از چهار سال پیش پیگیر بودیم. با تحصیل کرده های تربیت بدنی مشهد، مربیان سطح B آسیا، تعدادی از مربیان تیم های پایه و گروهی از پیشکسوتان و کارشناسان استان، این مجموعه را تشکیل داده ایم. ایده اصلی آن هم در واقع از خلأ حضور خراسان در سطح ملی آمد. سال هاست که مشهد کننده ای در تیم ملی ندارد اما حالا هم نمی خواهیم حرف های بزرگ بزنیم. به دوستان گفته ام که حرکت مان باید گام به گام پیش برود. هدف ما فعلا همین فوتبال خراسان است. برای ارتقای استعدادهای توانمند و با اراده در سطح استان برنامه داریم.
ممکن است استعدادهایی به آکادمی مراجعه کنند، با شرایطی شبیه روزهای نوجوانی شما.
ما بورسیه خداداد عزیزی داریم. این فرصت برای بازیکنانی ا ست که واقعا امکان پرداخت شهریه ندارند اما توان تأثیرگذاری در فوتبال شهر و استان را دارند. حتما کمک خواهیم کرد که چنین استعدادهایی به آرزوهای شان برسند. بعد از آموزش، آنها را به تیم های رده نونهالان و نوجوانان می فرستیم چون آموزش، بدون بازی در تیم ها بی فایده است.
گفته بودید، رفیق باید مرد باشد.
(باخنده، حرفم را قطع می کند) قبل از هر صحبتی بگویم، برخی خانم ها اعتراض کردند ولی واقعا منظور من از رفاقت مردانه، دوستی میان آقایان و بحث اصطلاح جوانمردی بود. نه واژه مرد به معنای عام آن. خانم ها هم رسم صداقت و وفاداری را در دوستی دارند.
اتفاقا من برداشت عام نداشتم. می خواستم بپرسم در پنجاه سالگی، از این رفیق ها دارید؟
من از فوتبال بدون هیچ تعارفی، به خیلی چیزها رسیدم. در بچگی هیچ وقت فکر نمی کردم فوتبال چنین امکان و مسیری برایم باز کند و یکی از همین ها، به دست آوردن دوستان خوب بود. البته در این روزگار کمیاب اند اما من چند تا از این رفقا دارم. فکر می کنم اگر در نوک قله دماوند هم گرفتار شوم، پابرهنه برای نجاتم می آیند. البته ریشه این باور در فکریت خودم وجود دارد. حاضرم متقابلا برای رفقای واقعی گذشت کنم.
کمی از خاطرات فاصله بگیریم. شما نام کرده بودید، بهتر است عزیزی خادم برای نجات فوتبال سراغ دلسوزان آن برود.
بله. راهش همین است. بدون ملاحظه کاری. مصلحت اندیشی باید برای فوتبال باشد. از افرادی مشاوره بگیرند که به جای منافع شخصی به خود فوتبال فکر می کنند. اینها می توانند نجات دهنده باشند، از فساد وخیلی چیزهای دیگر.
در مورد تیم ملی و بحث های اخیر آن. ما از دور دوم مقدماتی جام دنیای به سلامت گذشتیم و حالا بحث جدایی از اسکوچیچ مطرح است.
این هم کارشناسی لازم دارد. هر چقدر هم که برخی مخالف اسکوچیچ باشند، باید بپذیریم در این چهاربازی ما با تفکر اسکوچیچ به برد رسیدیم و او تأثیرش را روی تیم گذاشته. نباید پا روی حق گذاشت. کمی معرفت داشته باشیم و رسم مهمان نوازی ایرانی ها را از خاطر نبریم. حالا بحث کنند که بحرین آن بحرین قوی نبوده یا دلیل بیاورند مرحله بعد، سخت تر است و فلان. تا حدی منطقی است اما واقعیت را فراموش نکنیم. ما از عاقبت این بازی ها ترسیده بودیم ولی تیم ملی با همین سرمربی عبور کرد. مسأله جدایی باید کارشناسی شود و اگر قرار است اسکوچیچ را نگه داریم این بحث را زودتر تمام کنیم. ما با ویرا به جام دنیای رفته ایم با برانکو هم همین طور و با حشمت مهاجرانی و کی روش. بنابراین با اسکوچیچ هم شانس داریم. خدا را شکر کنیم که تیم ملی خوبی داریم.
اگر بخواهید این 50 سال را خلاصه کنید چه می گویید؟
واقعا یک عمر دست خدا بر سرم بوده است.
این خاطره تمام نمی شود
تونی پولستر پنج انگشتش را باز می کند و عدد گل های حریف را نشان می دهد. در زمین کلن می دود. آلمان ها پیش بینی کرده اند، ایران می بازد. به مذاقش خوش نیامده اما ته دلش لرزیده که بی راه هم نمی گویند. استرالیا آماده جشن صعود می شود. اما خدا خواسته که تنها با یکی از گل های به ثمر رسانده اش، جام دنیای دیگر حسرت بیست ساله نباشد. این طورهاست که ما جشن صعود می گیریم. در خیابان ها شربت می دهیم. انگار که قند فریمان در دل ایران آب شده باشد. نام خداداد هم به شیرین ترین خاطرات یک ملت سنجاق می شود.
فقط دست خدا
صداقت تعبیرش لاجرم بر دل نشست و تداعی کننده بود. عبارتی مشترک، خاطره انگیز و با بار معنایی متفاوت برای شماره 10 آرژانتین و 11 ایران. آن گل جنجالی را که مارادونا در 26 سالگی به دروازه انگلیس فرستاد و اعترافش در 46 سالگی که دست دیگو بود، نه خدا، بگذارید کنار گل ملبورن خداداد در 26 سالگی، بی تقلب و خطا برای ایران و خلاصه ترین تعریف عزیزی از 50 سالگی که می گوید: فقط دست خدا.
از روزگار رفته حکایت
1-پنج ساله است. سال 1355، از چشمه ایلخی نزدیکی های فریمان کوچ می کنند. در مشهد خانه می گیرند و به امام رضا(ع) نزدیک تر می شوند.
2-زمستان است. فصل تعطیلات کشاورزی. حدود ده سالگی. مادر با دست های مهربان، کلاه های قشنگ و گرمی می بافد. از رضاییه در جنوب شهر مشهد تا حرم راهی نیست. سریع می رسند. دم غروب، کلاه های رنگی را با پدر بساط می کنند نزدیک حرم. فقط خدا کند بچه محل ها آن اطراف پرسه نزنند.
3-با برادرها می فرایند بنایی و گچ کاری. کار سختی ا ست در سیزده سالگی اما مهم نیست. پدر چهره خسته تری دارد و آنها می توانند.
4-تابستان است. پدر برای کشاورزی به روستا رفته. فرصتی مغتنم برای فوتبال بدون سرزنش. فوتبالی که چیزی جز پاره کردن کفش و جوراب نداشته تا به حال. گونی را می پیچند دور دروازه. توپ بین کتانی های چینی و کفش های رنگ و رو رفته می چرخد. دریبل می شود. عاقبت هم می رسد به ریزه میزه سرعتی. کفش های کهنه بیشتر مزاحم اند. پرت شان می کند به دورترین نقطه. پاهای برهنه چنان تیز روی خاک می دود که تا بقیه بجنبند توپ می نشیند وسط دروازه گل کوچک. برنده می شوند. عرق ریزان به خانه می دود. در یخچال را باز می کند. چیز دندان گیری پیدا نمی شود. آن قدر دویده که دلش ضعف می رود. یک قاشق رب روی نان می کشد و لقمه را با ولع گاز می زند.
5-بالاخره می رسد به 1367. در ابومسلم توپ می زند. با همان پیراهن های مشکی، قرمز و حقوقی که سر ماه تقریبا کلش را می دهد به مادر. چه امیدها که دارد. چه کارها که در آینده نزدیک برای مادر و پدر خواهد کرد. دو سال بعد درست وقتی که به نظر می رسد روزگار کمی مهربان تر شده، بیماری و کوچ مادر همه را غافلگیر می کند.
منبع: جام جم آنلاین